1398/1/4
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز 4 فروردین 98 هست و من (جاوید یا همون علی ، که از این به بعد همون جاوید میگم) دارم از خونه پدر خانمم (که یه روزایی باور نکردنی ترین موضوع زنذگیم نشستن اینجا بود ) دارم براتون می نویسم.
فکر کنم حدود دو ساله که فقط اتفاقات کلی رو گفتم اونم کم و بیش...
بعد از عقدمون تا مدتی که عقد بودیم چندین بار من اومدم تربت حیدریه و چندین بار هم همسرجان اومدن همدان که توی وبلاگ وصال یار براتون می نویسمش ان شاالله...
اما خواشی و خاطرات مهم بعد از عقد رو بگم براتون...
روز عقدمون و روزی که ما رسیدیم تربت ، آخرین نمره و آخرین واحد درسی من توی رشته مهندسی عمران توسط دکتر قیاسوند ثبت شد و رسماً من فارق التحصیل شدم.
به فاصله چند روز بعد از اینکه از سمنان برگشتیم ،
ولی من برای اعزام به سربازی کاری نکردم تا مدتها چون حقیقتی بود که باور نداشتم و من حس می کردم این حقیقت شامل من نمیشه چون توی مراحل قبلیه زنذگیم هم حقایق مهم زندگی مثل کنکور و ازدواج و مدرسه رفتن و دانشگاه انتخاب کردن و رفتن و خوابگاهی نشدنم و ... برای من با بقیه فرق داشت ( چون مثلا برای دبیرستان رفتنم با دوستم یه روز گفتیم بریم ببینیم مدرسه کجا بریم (البته برای دوم دبیرستان)، هیچی همون روز خودمون رفتیم و خودمونو ثبت نام کردیم و در طول 4 سال درس خوندن بابا مامانم اگر اشتباه نکنم یکبار از ما پرسیدن کجا میری مدرسه و اومدن مدرسمون! یعنی اگر ما نمیگفتیم و مدرسه نمیرفتیم اصلا نمیفهمیدن که مدرسه نمیریم و دیگه اینکه من سال کنکورم هیچ درس نخوندم و همون سال هم رفتم عید نوروز به سفر حج و بعدشم یه چند روزی درسامو نگا کردم و رفتم کنکور دادم و هیچ کوچک ترین احساسی نداشتم که کنکور دارم و دادم و هییییچ... و آخرشم مهندسی عمران دانشگاه بوعلی ، دانشکده کبودرآهنگ قبول شدیم که بیشتر شبیه مدرسه بود چون فقط دانشکده برای رشته عمران بود و فقط پسرانه بود و یه ورودی قبل ما داشت فقط و و و اونم که کلا 9 نفر بودن و هر روز صبحی که کلاس داشتیم از همدان 55 کیلومتر میرفتیم کبودرآهنگ و برمیگشتیم و در نتیجه هیچ احساس دانشجویی و خوابگاهی رو درک نکردیم... و اخرم اینکه اونم از داستان ازدواجمون که کم کم و یواش یواش با خانوممون آشنا شدیم و نه خواستگاری به اون معنا و نه نامزدی که کسی بفهمه و نه خواستگاری جای دیگه ، یهو مامانم 10 روز قبل عقدمون به فامیلا زنگ زد و گفت عقد جاوید 10 روز دیگه تربت حیدریست!!!! خب... علی برکت الله) حالا رسیدیم به سربازی ، به خاطر اون احساس می کردم که سربازی هم باید برای من متفاوت باشه ، همون موقع هم برادر خانومم ، آقا مرتضی که توی سمنان توی کارخانه مواد شیمیایی کار میکرد ، با یه خانوم آشنا شده بود و رفتن خواستگاری و قرار بود 16 آذر عقد کنن ، منم قرار بود 14 آذر برم اونجا و صبح زوذ توی یه روز برفی سریع رفتم دفترچمو پست کردم و اعزام گرفتم برای اول اردیبهشت و رفتم سمنان و همسرجان و خانوادش هم اونجا بودن ، فرداش هم بابا و مامانم اومدن اونجا و دو روزی سمنان بودن و بعد به همراه همسر جان و من همگی برگشتیم همدان و بعد از ده پونزده روز همسرجان برگشتن سمنان و با خانواده رفتن
- يكشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۴۱ ب.ظ